درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه
hidden love جمعه 30 تير 1398برچسب:, :: 15:6 :: نويسنده : سحر یگانه
خانواده من به دلیل تحصیلات پدرم 6 سال در آلمان زندگی میكردند. در سال آخر اقامتشان در آلمان، من در شهر بن به دنیا آمدم...
بعد از آلمان، به واسطه كار پدرم تا 6 یا 7 سالگی در نكا، كه از حومههای شهر ساری به حساب میآمد، زندگی كردیم. پدرم مهندس مكانیك است كه آنجا در نیروگاه نكا كار میكرد. محل زندگی ما یك كمپ یا شهركی بود كه كاركنان و مهندسان نیروگاه نكا در آن زندگی میكردند. عده زیادی از آنها هم آلمانی بودند. این شهرك كوچك بسیار امن بود. به همین دلیل من و خواهرانم و برادرم كاملا آزاد و دائم در حال بازی كردن بودیم. بازیهای ما به حیاط خانه یا كوچهمان هم ختم نمیشد. براحتی به بقیه كوچهها هم میرفتیم یا حتی میرفتیم كنار دریا. باور كنید من در چند سال اول زندگیام اصلا كفشی به پا نكردم، چون آنقدر محیط شهرك نیروگاه نكا سالم ، تمیز و بكر بود كه ما بچهها آزادی كامل را تجربه میكردیم. البته من شخصا بچه شیطانی نبودم. به نظر خودم كمتر بچهای توانسته كودكی مرا تجربه كند، بخصوص بچههای امروز. من گاهی دلم برای پسرم، نویان، میسوزد. چون نویان و بقیه بچههای امروزی باید دائم در یك آپارتمان دربسته زندگی كنند. در حالی كه كودكی من بدون دغدغه كنار دریا گذشته است. البته محدود بودن یا نبودن به انتخاب پدر و مادرها هم ارتباط دارد. پدر و مادر من معتقد بودند كه باید بچه را رها كرد تا هر كاری كه میخواهد انجام بدهد و خودش تجربه به دست بیاورد. بعد از نكا ما به خانهای در قیطریه، بالاتر از پل رومی آمدیم. علت اصلی این نقل مكان هم آغاز جنگ بود و موقعیت مهم نیروگاه نكا كه جان ساكنانش را درمعرض خطر قرار داده بود. آن خانوادههای آلمانی هم به مملكتشان بازگشتند. البته پدرم مدتی به خاطر شرایط كاریاش در نكا ماند. پس از گذراندن آن دوران پراضطراب، او هم به تهران آمد. آن زمان گاهی در خانه برای نكا دلتنگی میكردم، ولی فضای بزرگ خانهمان تحمل شرایط جدید را آسان كرده بود. البته از آن زمان تاكنون هم دیگر به نكا نرفتهام. یك دلیلش هم مشغلههای كاری است. من 20 سالی در قیطریه زندگی كردم و بعد از ازدواجم چند سالی به منطقهای دیگر رفتم و پس از تولد پسرم دوباره همسایه پدرم در قیطریه شدیم. محله قیطریه برای من منطقهای امن و دوستداشتنی است، چون در حقیقت من از همان بچگیهایم جلوی چشم ساكنان این محل بزرگ شدهام. از طرف دیگر تمام سوالهایی را كه معمولا مردم از من میپرسند، اهل محل، از رانندگان آژانس گرفته تا فروشندگان از من پرسیدهاند. البته من معمولا در برابر ابراز علاقه مردم، سختگیری نمیكنم و راحت هستم. فقط تنها چیزی كه این روزها مرا آزار میدهد، این است كه پدرم تصمیم گرفته خانه قدیمی و پر از خاطره ما را خراب كند و از نو بسازد. از همان زمان كه پدرم این خانه را خریده بود، به ما گفت: یك خانه قدیمی خریدم كه بزودی دوباره آن را میسازیم. از آن زمان بیست و خردهای سال است كه میگذرد. من هم خوشحالم كه این خانه نو میشود و دردسرهای خرابیاش به طور كامل از بین میرود. در عین حال، چون خودم هم در همین كوچه زندگی میكنم، دیدن خراب شدن خانه كودكیهایم برایم سخت است، هرچند مكانها اهمیت زیادی ندارند، اعتبار مكانها به آدمهایش است نظرات شما عزیزان:
|
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||
![]() |